Nano Machine

۱۲۰ سال از مرگ امپراتور می‌گذرد. ​​بنریرا، که زمانی پیام‌آور امپراتور و عضو گروه قهرمان بود، بار دیگر بیدار می‌شود. او که شاگرد محبوبش را در سرزمینی فاسد از دست داده، تصمیم می‌گیرد آخرین سخنان امپراتور را ابلاغ کند: «من پیک امپراتور هستم. وصیت‌نامه‌ی امپراتور اول را بشنوید.» «من آمده‌ام تا پایان امپراتوری را زمزمه کنم....

دن ووسونگ، مردی که زمانی تنها با مشت‌هایش در موریم پرسه می‌زد، به طور ناگهانی به دست فرقه شیطانی به قتل رسید. سپس او خود را در بدن پسر ارشد یک گروه تاجر ثروتمند به نام اونا می‌یابد. "من به دنبال رهایی از بدهی یا کینه نیستم. بدهی‌ها باید بازپرداخت شوند. کینه‌ها باید تسویه شوند." اگرچه بدن جدید او فقط ثروت را ارائه می...

یک روز ناگهان پایان دنیا فرا رسید [موجود والامقام نمیتواند گوشه خانه رو ترک کند] برای بقای خانواده مبارزه کن!

جین هیوک که یه یوتیوبر بازی های ویدیویی است، تنها فردی هست که بازی [برج رقابت] را تمام کرده است، اما وقتی میزان محبوبیت این بازی کم می شود، گذراندن زندگیش تنها با پولی که از استریم کردن در میاورد غیر ممکن می شود. به همین خاطر مجبور به انجام هر کاری برای پول در آوردن می شود. اما یک روز، بازی [برج رقابت] به واقعیت تبدیل...

لات که توسط آخرین پرنده دریایی باقی مانده انتخاب شده، با هدفی بر پشتش نفرین شده است. پس از اینکه دزدان دریایی بدنام ووهوپیاژ روستای او را غارت کردند و خواهرش را ربودند، او برای بازگرداندن او سفری خطرناک را آغاز می کند. و او هر کاری که لازم باشد انجام می دهد تا این اتفاق بیفتد، حتی اگر این به معنای پیوستن به خدمه اقیانو...

نبرد علیه یک نمسیس آرچ، پس از 300 سال از سر گرفته شد در سن 13 سالگی، نابغه جادوگر را با قهرمان در سفری شکست داد ، شر بزرگ معروف به "پرتگاه"، که به دنبال فرو بردن جهان در هرج و مرج بود. اما با شدت گرفتن نبرد، جان او را در خطر جدی قرار داد. روح رین با عبارت "من برمی گردم" وارد یک خواب اجباری شد، اما 300 سال بعد به عنوا...

انکرید رویای شوالیه شدن را در سر داشت، اما به زودی متوجه شد که بیهوده است. "آیا می خواهید با این سطح از مهارت با شمشیر زندگی کنید؟" برخی به او خندیدند. "فقط تسلیم شو." برخی این کار توصیه کردند. با وجود آن، رویای او ثابت ماند. کمتر می خوابید، بیشتر می دوید و سخت تر تمرین می کرد. یک روز با ضربه چاقو به گردنش فوت کرد....

ایزد شمشیر از دنیای نابود شده جهان ویران شد، در کام مرگ و ناامیدی فرو رفت. و در میانه‌ی همه اینها، یک مرد تا پایان تلخ جنگید - خدای شمشیر، کارسلیان لو واندایان. اما سپس، گویی سرنوشت هدایتش کرده بود، دری به سوی جهانی دیگر باز شد. این بار... زمین بود - جهانی که هنوز فرو نپاشیده بود.

سن بیست سالگی، سئول مودوک، استاد شمشیرباز، ارباب قصر یخی دریای شمال شد. او که پس از مرگ معشوقش در ناامیدی غوطه ور می شود، متوجه می شود که با گل افسانه ای، "نیلوفر عشق"، معشوق متوفی او تناسخ یافته است. در جستجوی خود، او به دنیای دیگری فرود می آید

رویای یک انسان از بی نهایت مثل انفجار ابر نواختر میمونه که به سرعت نور پخش میشه. این داستانـه یه بچه با نام شیرون ـه. اون در حالی که تو قنداق پیچیده شده بود تو یه اسطبل رها میشه. حین بزرگ شدن به هر چیزی که به کتابها مربوط میشد علاقه زیادی نشون داد و حتی تلاش کرد به تنهایی یادشون بگیره. با اینکه شیرون پسر خونده یه شکارچ...